جدا کردن سر. باز کردن سر از تن با ابزاری برنده چون خنجر و شمشیر و کارد و مانند آن: ای من آن روباه صحرا کز کمین سر بریدندم برای پوستین. مولوی. طاقت سر بریدنم باشد وز حبیبم سر بریدن نیست. سعدی. نه گر دستگیری کنی خرمم نه گر سر بری بر دل آید غمم. سعدی
جدا کردن سر. باز کردن سر از تن با ابزاری برنده چون خنجر و شمشیر و کارد و مانند آن: ای من آن روباه صحرا کز کمین سر بریدندم برای پوستین. مولوی. طاقت سر بریدنم باشد وز حبیبم سَرِ بریدن نیست. سعدی. نه گر دستگیری کنی خرمم نه گر سر بری بر دل آید غمم. سعدی
دوستی کردن. محبت کردن. عاشق بودن. عشق باختن. عشق ورزیدن: کمتر از ذره نه ای پست مشو مهر بورز تا به خلوتگه خورشید رسی چرخ زنان. حافظ. مهر می ورزم و امید که این فن شریف چون هنرهای دگر موجب حرمان نشود. حافظ
دوستی کردن. محبت کردن. عاشق بودن. عشق باختن. عشق ورزیدن: کمتر از ذره نه ای پست مشو مهر بورز تا به خلوتگه خورشید رسی چرخ زنان. حافظ. مهر می ورزم و امید که این فن شریف چون هنرهای دگر موجب حرمان نشود. حافظ
جمع کردن بساط شعبده در پایان نمایش، جمع کردن بساط نردو شطرنج درپایان بازی: ریخت چون دندان امید زندگی بی حاصل است میرسد بازی باخر مهره چون برچیده شد، (صائب) مقابل مهره چیدن، باخر رسانیدن
جمع کردن بساط شعبده در پایان نمایش، جمع کردن بساط نردو شطرنج درپایان بازی: ریخت چون دندان امید زندگی بی حاصل است میرسد بازی باخر مهره چون برچیده شد، (صائب) مقابل مهره چیدن، باخر رسانیدن